ᴜɴᴅᴇʀ ᴛʜᴇ Qᴜᴇᴇɴꜱ ꜱʜᴀᴅᴏᴡ{𝟸}
قبل از شروع این قسمت فصل قبل بخونید
𝙿𝚊𝚛𝚃}𝟹}
هوای نمدار انباری، مثل پتویی سنگین روی شونههاش افتاده بود.
هیونجین هنوز چوب رو رو زمین میکشید… همون صدایی که مثل ارّه رو اعصاب طرف میرفت.
فلیکس کنار دیوار، دستبهسینه ولی با چشمایی که لحظهای از مرد بستهشده به صندلی نمیگذشت.
مرد سعی کرد حرف بزنه اما گلوی خشک و ترسخوردهش فقط یه خرخر خفه تولید کرد.
هیونجین خم شد… خیلی آروم.
اونقدر آروم که طرف مجبور شد نفسشو حبس کنه.
«تو… دقیقاً… فکر کردی کیو زدی؟»
نوک چوبو گذاشت زیر چونهی مرد و سرشو بالا برد. نور چراغ سقفی مستقیم افتاد تو چشمهای لرزونش.
«ق-قسم میخورم… من فقط عکس—»
«خفه.»
صدای هیونجین خشک بود، قاطع، انگار حتی نفس کشیدن طرفم باید با اجازهی اون میبود.
«تو دقیقاً پنج دقیقه قبل تصادف اونجا بودی. با همون دوربین لعنتی. مدلش؟…»
رو به فلیکس کرد. «چی بود؟»
«opl56. مخصوص آدما بالادستی. نه رانندهی تاکسی.»
هیونجین برگشت سمت مرد.
چشماش تاریک شد.
«خب… حالا بهم بگو. اون بالا دستی کی بود؟ کی بهت گفت دوربینتو بگیری و منتظر بمونی؟»
مرد بیاختیار اشک ریخت.
پاهاش میلرزید.
«من—من فقط پول گرفتم… نمیدونستم—»
هیونجین چوب رو محکمتر گرفت.
اما اینبار بلندش نکرد.
نه.
اینبار با صدایی خیلی آروم، خیلی خطرناک گفت:
«آخرین بار دارم قشنگ، با احترام میپرسم…
کی پشتشه؟»
مرد بریدهبریده، بین نفسهای تند گفت:
«یه… یه زن بود… من اسمشو نمیدونم… من فقط… من فقط پیام میگرفتم… عکسارو میفرستادم… لطفاً—»
فلیکس جلو اومد.
«زن؟ چه سنی؟ چه ظاهری؟»
«نمیدونم… همیشه نقاب داشت… همیشه از شمارههای مختلف… ولی… ولی یهبار…»
قورت داد.
«یهبار اسم یه نفر رو شنیدم… وسط حرفاش اشتباهی گفت…»
هیونجین ناگهان چوب رو کنار گذاشت.
خم شد، تقریبا چسبیده به صورتش:
«کی.و. گفت؟»
مرد لبهاشو لرزوند.
«…سول…»
هیونجین یخ زد.
فلیکس چشمهاش بزرگ شد
«حالا… حالا میتونم برم؟»
لحظهای سکوت افتاد.
اونجور سکوتی که قبل از طوفان میاد.
فلیکس آهسته دستشو جلوی دهنش گرفت، انگار میخواست نخنده.
هیونجین فقط سرشو خیلی کُند بلند کرد…
چشمهاش بیاحساس، یخزده…
مثل کسی که داره تلاش میکنه بفهمه طرف واقعاً احمقه یا فقط خیلی وحشتزده.
چند قدم به سمتش برداشت.
هیچ صدایی از کفشش بلند نشد، ولی صدای تپش قلب مرد کل اتاقو پر کرده بود.
هیونجین خم شد، صورتش نزدیک گوش مرد.
«تو…
فکر کردی…
میذاریم بری؟»
مرد بزور قورت داد.
«م-من فقط—… من حرف زدم… دیگه چیزی نمیدونم…»
هیونجین لبخند خیلی کوچیکی زد. نه از اون لبخندا که آرامش بده.
از اون لبخندا که زانوهای آدمو شل میکنه.
«مشکل اینه…
تو زیادی چیز میدونی.»
______________________
خیلی وقته ننوشتم:)
به خاطر تغییر قلم ببخشید:)
#استری_کیدز #چان #لینو #چانگبین #هیونجین #هان #فلیکس #سونگمین #جونگین #زیر_سایه_ملکه
𝙿𝚊𝚛𝚃}𝟹}
هوای نمدار انباری، مثل پتویی سنگین روی شونههاش افتاده بود.
هیونجین هنوز چوب رو رو زمین میکشید… همون صدایی که مثل ارّه رو اعصاب طرف میرفت.
فلیکس کنار دیوار، دستبهسینه ولی با چشمایی که لحظهای از مرد بستهشده به صندلی نمیگذشت.
مرد سعی کرد حرف بزنه اما گلوی خشک و ترسخوردهش فقط یه خرخر خفه تولید کرد.
هیونجین خم شد… خیلی آروم.
اونقدر آروم که طرف مجبور شد نفسشو حبس کنه.
«تو… دقیقاً… فکر کردی کیو زدی؟»
نوک چوبو گذاشت زیر چونهی مرد و سرشو بالا برد. نور چراغ سقفی مستقیم افتاد تو چشمهای لرزونش.
«ق-قسم میخورم… من فقط عکس—»
«خفه.»
صدای هیونجین خشک بود، قاطع، انگار حتی نفس کشیدن طرفم باید با اجازهی اون میبود.
«تو دقیقاً پنج دقیقه قبل تصادف اونجا بودی. با همون دوربین لعنتی. مدلش؟…»
رو به فلیکس کرد. «چی بود؟»
«opl56. مخصوص آدما بالادستی. نه رانندهی تاکسی.»
هیونجین برگشت سمت مرد.
چشماش تاریک شد.
«خب… حالا بهم بگو. اون بالا دستی کی بود؟ کی بهت گفت دوربینتو بگیری و منتظر بمونی؟»
مرد بیاختیار اشک ریخت.
پاهاش میلرزید.
«من—من فقط پول گرفتم… نمیدونستم—»
هیونجین چوب رو محکمتر گرفت.
اما اینبار بلندش نکرد.
نه.
اینبار با صدایی خیلی آروم، خیلی خطرناک گفت:
«آخرین بار دارم قشنگ، با احترام میپرسم…
کی پشتشه؟»
مرد بریدهبریده، بین نفسهای تند گفت:
«یه… یه زن بود… من اسمشو نمیدونم… من فقط… من فقط پیام میگرفتم… عکسارو میفرستادم… لطفاً—»
فلیکس جلو اومد.
«زن؟ چه سنی؟ چه ظاهری؟»
«نمیدونم… همیشه نقاب داشت… همیشه از شمارههای مختلف… ولی… ولی یهبار…»
قورت داد.
«یهبار اسم یه نفر رو شنیدم… وسط حرفاش اشتباهی گفت…»
هیونجین ناگهان چوب رو کنار گذاشت.
خم شد، تقریبا چسبیده به صورتش:
«کی.و. گفت؟»
مرد لبهاشو لرزوند.
«…سول…»
هیونجین یخ زد.
فلیکس چشمهاش بزرگ شد
«حالا… حالا میتونم برم؟»
لحظهای سکوت افتاد.
اونجور سکوتی که قبل از طوفان میاد.
فلیکس آهسته دستشو جلوی دهنش گرفت، انگار میخواست نخنده.
هیونجین فقط سرشو خیلی کُند بلند کرد…
چشمهاش بیاحساس، یخزده…
مثل کسی که داره تلاش میکنه بفهمه طرف واقعاً احمقه یا فقط خیلی وحشتزده.
چند قدم به سمتش برداشت.
هیچ صدایی از کفشش بلند نشد، ولی صدای تپش قلب مرد کل اتاقو پر کرده بود.
هیونجین خم شد، صورتش نزدیک گوش مرد.
«تو…
فکر کردی…
میذاریم بری؟»
مرد بزور قورت داد.
«م-من فقط—… من حرف زدم… دیگه چیزی نمیدونم…»
هیونجین لبخند خیلی کوچیکی زد. نه از اون لبخندا که آرامش بده.
از اون لبخندا که زانوهای آدمو شل میکنه.
«مشکل اینه…
تو زیادی چیز میدونی.»
______________________
خیلی وقته ننوشتم:)
به خاطر تغییر قلم ببخشید:)
#استری_کیدز #چان #لینو #چانگبین #هیونجین #هان #فلیکس #سونگمین #جونگین #زیر_سایه_ملکه
- ۵.۰k
- ۰۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط